استاد داستان نویسی ای می شناسم که آدم عجیبی بود و هست. البته هرگز بین ما رابطه ی استاد و شاگردی ِ رسمی ای شکل نگرفت. من توی یکی از روزهای بارانی، مثل قارچ کنج کلاسش سبز شدم و او شبیه کشیش سالخورده ای که تا حالا هزارتا بچه ی سرراهی را روی پله های کلیسا پیدا کرده باشد از بالای عینکش نیم نگاهی بهم انداخت و بعد مشغول بی تفاوت بودنش ماند. شکر خدا از اینهایی نبود که گیر بدهند خودت را معرفی کن و از این جنگولک بازی ها.از اینهایی هم نبود که همیشه ی خدا گیر می دهند منبع
درباره این سایت