لازم می بینم با این اشاره شروع کنم که از همه ی مناسبت ها و سالگردها و اعیاد و اینها بیزارم،البته از کلمه ی بیزار هم به اندازه ی خود کلمه بیزارم.هر بهانه ای که بخواهد آدم ها را دور هم جمع کند حوصله ام را سر می برد،اساسا از برنامه ریزی برای تدارک هر جنبش و اتحاد آدمیزادی فراری هستم.

سالگرد تولد هم یکی از این بازی های چسان فسانیست که راستی راستی! هیچ چیز جالبی برایم ندارد.نه اینکه از گذر عمر دلهره ای داشته باشم چون جز طرفداران پرو پا گذشتن این یکی هستم،نه! حوصله ی نمایش دادن ندارم.یعنی شمع ها را به فلان امید فوت کردن،شیرینی فتوحات و باد پیمایی ها را به این و آن خوراندن.

خوب میدانم شمع های واقعی چطور  به فاکِ فنا می روند،خوب می دانم که به این راحتی ها نمی شود رها شد.شمع دل الویس نازنینم وقت مردن،شمع دل برادر آدم وقت غمگین ِرفتن،شمع دل یار سابق وقت تلخ دل کندن،شمع رویای نویسنده شدن،شمع بند موسیقی راه انداختن،شمع رها بودن از همه چیز.
 نه!به هیچ امیدی رحم نکردم!
این کابوس و رویاها امروز در بیداری تکلیف ایما و اشاراتشان را با من تقریبا روشن کرده اند و حالا که گارد ضد شورشم از سرکوب نه چندان موفق این سرو صداها خسته برگشته و معلوم شده رئیس کیه! دارم به وسوسه ی درمانگر شدن فکر می کنم،به شفابخشی سکرآور و ناپایدار کلمات،به کنار آمدن با اینجا و اکنون توی بورس و مکش مرگ مایی ِمعنا تراشیدن برای زندگی و غیر از همه ی این دلقک بازی ها به سکوت ِکم ار و غیر بازاری!
خدایی به این آخری  زیاد فکر می کنم.


پ.ن:
پیمان یزدانیان_بیگانگان


اتاقم حالا محل رجوع شاهدان عینی خرده معجزاتم شده،چندتایی پسربچه ی تازه بالغ که می خواهند دعا کنم محض رضای خدا هم که شده آب و هوا از اینی که هست وارونه تر بشود تا مدارس را تعطیل کنند.

من اما بخاطر اعتبار دفتر دستکم هم که شده وعده ی الکی نمی دهم،قیافه می گیرم،می فرستمشان پی نخود سیاه،منابع خبری ام را چک می کنم و بعد سر صف برای دلشان دستی به سمت آسمان کبود می برم.

 

پ.ن:

مگه من چه بد کردم؟

 


حالا که حلوای ننه اش انسان در رنج آفریده می شود و قبل از این پروسه ی سادیسمی به رده ی داران محض تعلق دارد ظاهرا باید قبول کرد که شاعر بنشیند اشکی بچکاند و شعرش را بسراید،سلبریتی پستی با زمینه ی سیاه آپدیت کند،توییتری فحش ناموسی به زیر تا بالای ساختار بکشد،خواننده یک دم "برسان باده که غم روی نمود ای ساقی" بخواند و من متن مسخره ام را از زاویه ی دید دانای کل  بلاتکلیفی که خودش هم به این جمع تعلق دارد بنویسم تا جهان شکم بزند و منبسط تر از این ادامه پیدا کند به همین ترتیبی که هست.

 


بدون شک یکی از راه های نجات آدم ها از این کثافتی که هست،حذف طعم دهنده ی لعنتی آلبالو از صنایع غذاییست.

حالا گیرم یه مشت کارشناس و عالم فکر کنند ما تب داریم و یک چیزی مان می شود.خب که چه؟

سالهاست با صبوری تمام پای اخبار همین ها کیک صبحانه ای خوردیم که طعم شربت سینه داشت تا از دلیل انقلاب ها و جنگ ها سردر بیاوریم،بفهمیم نوار قلب اقتصاد جهان با بوس کی بالا و پایین می شود،فاق ارزها و مرزها تا کجا قابلیت بلند شدن دارد،بند ِِ مجری کی در می رود.

شما بفرمایید کجا را گرفتیم؟

هیچ جا! درحالیکه بوی شربت سینه ی کوفتی همه جا را برداشت و بی تعارف بگویم بزودی نسلی خواهد آمد که توی خواب هم نمی بیند آلبالوی واقعی این طعم آشغالی که به خوردشان می دهند نیست.

 

 

پ.ن:بنوشیم

surviving_kaz Hawkins


باید بهش حالی کنم بیا فرض کن من یه طنابم، یه سرم رو آرسام می کشه که نافرمانی مقابله جویانه داره،یه سرم رو شنتیا که آسپرگره و اون وسطم یه گره کور دارم که دقیقا خود رادمهره و تو بهتر از هر کسی می دونی رادمهر چرا خلقش تنگه،رادمهر فقط میخواد به حال خودش بذارنش تا دور حیاط رو بدوه.

می گم، شاید فهمید و یابو برش نداشت.

 

 


کاش به همین سادگی بود،زندگی تازه از نا امیدی شروع می شد،بالاخره این هم خودش یک جور امیده.حیف!تیغ کنده و نمی بره عزیزان.

آدم های ریز و درشت زیادی رو شناختم و افاقه ای به حالم نکرد،تازه!نفرین ابدی هم دست و پا درآورد،مکتبی شد،جنبل و جادو کرد،رو سخن بزرگون اسکی رفت ولی به دل ننشست،تیغ کنده و نمی بره.

تو این سرزمین از خیلی سال پیشه که بوی کباب آدمیزاد بلند شده،اما آتیش هیچوقت گلستون نشده،لطفعلی خان هیچوقت نیومده،تیغ کنده و نمی بره عزیزان.

به قول نازنینش ما آنچه را که باید از دست داده باشیم، [شکرخدا ]از دست داده ایم!

 

پ.ن:بنوشیم!

  kiss the rain _Yiruma


زندگی نَکُشتمون،عرقمون رو خشک کرد و دوباره فرستاد خیکِ رینگ برای راند بعدی ولی ما هر بار قبل رفتن برگشتیم، محض رضای خدا تو چشاش زل زدیم که بهش بگیم  من از چیز دگر می ترسم ها!

که اونم نه گذاشت نه برداشت گفت:بابا! جوون مادرت تو دیگه چیز مگو!

 

پ.ن: بنوشیم!

سراب_سیاوش قمیشی


لطف زندگی توی این سرزمین یادآوری همیشه و هر روز زن بودنه،درحالیکه انسان بودن فارق از رنگ و منگ تبدیل به سلوک طاقت فرسایی شده.

یادآوری اجباری و وسواس گونه ی برجستگی ها و فرو رفتگی هایی که امکان عادی سازیشون به عنوان عضو بدن تحت هر پوششی تقریبا به شکست منتهی می شه.
پیش فرض های بامزه و کودکانه ی حضرات در ارتباط با سازوکار جنسی ن مثل تهییج در اثر لمس زین دوچرخه و امثالهم ناشی از بالا بودن سطح امیدواری همین افراد در برآورده کردن نیازهای جن سی ن و دست کم گرفتن تمایلات اونها در حد عروسک های بادی و تن های ساعتیه.
بزرگترین گناه ن که قبل از این زیبا نبودن بود،حالا با داف نبودن و پلنگ نبودن و پایه ی تزریق ژل و بوتاکس  نبودن به کمال خودش رسیده.
زن ها مثل تماشاچی های نمایشی هستند که هاج و واج و محکوم باید  روایت مسخره ای رو بپذیرن که در اون سرکرده ی پیامبران و آقازاده هاشون عشق باز و زن باره و دون ژوان هستن اما همه ی افتخار نمایش به وجود مادرِ پسر شجاع ببخشید! پسر خدا و داران مومنه ایه که در کف عقد نکاح با ملا اعلی تشریف دارن.
روزهایی که تن زن انگار جانشین تمام سرزمین هایی شده که سودای فتحش هنوز به ناخودآگاه عده ای فشار میاره.
و فتح دکمه ی لباس زنها داره به دست شوالیه هایی رقم می خوره که عمدتا از فتح قلبشون بی نصیب موندن.
و تلخی ماجرا اینجاست که خود زنها در شکل گیری و تداوم این شرایط احمقانه همیشه یک پای ثابت هستن.
اما با ذکر همه ی این مصائب فکر می کنم هیچوقت نباید مقهور شرایط شد و زندگی و زیبایی رو معطل این مزخرفات کرد.


پ.ن:
آدمو بانو خطاب می کنید؟
خواجه ی کدوم قرنید؟


سخت جان بودیم که به اینجا رسیدیم رسیدیم و هیچ کس به استقبال نیامد. چه فکر می کنی؟ برگردیم؟ من از سخت جانی برنگشته ام تابحال و فراموش کرده ام چرا دست تکان می دهند وقت گفتن خداحافظ در کدام ایستگاه به اینجا می رسند؟ به اینجا که دیگر ساعت نشان نمی دهد چقدر دیر است و فراموش کرده ای چرا می گویند به امیدِ. بگو چقدر دوریم از آخرین تردید چقدر دوریم؟ از آخرین لبخند که ناتمام ماند و آخرین کلمه که هرگز شنیده نشد!
زن ها بی نظیرند،زن ها موجوداتی قشنگ، پیچیده و لعنتی هستند و لعنت به این تاریخ جنسیت زده ی لجن درمال که حتی بعد از مدتها قرنطینه وقتی دعوت می شوی به دورهمی شبانه و بگو و بخندهای دخترانه مجبوری وسط قهقهه هات بازهم از شکست های عشقی بشنوی درحالیکه همزمان گوجه سبز توی گلوت پریده و به امام زاده بیژن قسم می خوری که کرونا نداری! من اصلا میانه ی خوبی با عشق با این امر غیر اختیاری مرسوم و مجلس گرم کن نداشته و ندارم البته توی پرانتز بگویم منظورم این نیست که تا به حال
ساعت چهار صبح است و رفقای پرنده ام طبق قرار قبلی شان با نمی دانم چه کاره ی کائنات زده اند زیر آواز. من که تا اینجای عمرم از هیچ رازی سر در نیاورده ام به آواز این پرنده ها حتی اگر بخواهم نمی توانم خیلی شاعرانه فکر کنم. خیال می کنم اگر پرنده بودم احتمالا پرنده ی نق نقو و بی مزه ای می شدم که هر روز صبح از این مسئولیت تکراری چه چه زدن هم دسته هام شکایت می کردم و به ریش خودمان می خندیدم و حس می کردم برده ی کار جمعی شده ام و از این اظهار فضل ها که فکر می کنم
استاد داستان نویسی ای می شناسم که آدم عجیبی بود و هست. البته هرگز بین ما رابطه ی استاد و شاگردی ِ رسمی ای شکل نگرفت. من توی یکی از روزهای بارانی، مثل قارچ کنج کلاسش سبز شدم و او شبیه کشیش سالخورده ای که تا حالا هزارتا بچه ی سرراهی را روی پله های کلیسا پیدا کرده باشد از بالای عینکش نیم نگاهی بهم انداخت و بعد مشغول بی تفاوت بودنش ماند. شکر خدا از اینهایی نبود که گیر بدهند خودت را معرفی کن و از این جنگولک بازی ها.از اینهایی هم نبود که همیشه ی خدا گیر می دهند
از مزایای ویروس کرونا یکی هم اینکه ما امسال لازم نبود برای میلیونومین بار به دلواپسان توضیح بدیم که چرا به هیچ سیستم و نهادی حتی از نوع خانواده اش باج نمی دهیم،صله ی هیچ رحمی را نمی خواهیم،به هیچ قبیله و دارودسته ای دلبسته نیستیم، اصلا یک مشت درونگرای جامعه گریز و غار نشینیم! جهان و هر چه در او هست به کفشمان نیست. هیچ کجای دنیا را نگرفته ایم و محض اطلاع زین پس هم نخواهیم گرفت.تعداد آدم هایی که از گُل ِدل دوستشان داریم کم واصلا سواد عاطفی مان ضعیف است.ما
حالا چند شبی است وقتی ساعت از یک رد می شود و سکوت به قرار قبلی اش با اتاق برمی گردد از بیرون پنجره صدای آواز هایده به گوش می رسد. کلافه ام و هی این پهلو به آن پهلو می شوم.ترانه ی بعدش مهستی است. خیلی سنگین و رنگین دارد گلایه می کند که روزی به چشم تو من بهترین بودم! با خودم فکر می کنم آدم ها توی این مثلا قرنطینه چه بلاهایی که سر خودشان نمی آورند. در ترک بعدی باز هایده به عوالم مستی اشارات نابی می کند و توی ترانه بعد از شرایط عمر دوباره ی خودش حرف می زند.
تا بیست دقیقه قبل از جلسه ی آنلاین شورای دبیران خواب بودم و بعد با یک پیژامه ی خدا شاهد است راه راه و یک سویشرت لش و لوش قدیمی نشستم پشت میز. طبق معمول می دانستم که سخنرانی با منت خدای را عزوجل شروع می شود و با مالیدن اندام های تولید مثلی رئوس مملکت به پایان می رسد. خرسند از اینکه تا دوستان شکرشان را می خورند ما هم در طول جلسه کافی میکسمان را می خوریم، لم داده بودم که یک مرتبه منشی جلسه خواست دوربین و میکروفونم را فعال کنم و نظرم را در مورد موضوع مورد بحث
از تارکوفسکی ها و برگمان ها و سوکوروف ها چه پنهان، نشسته ام تولیدات نتفلیکسی می بینم و لذت می برم.سریال درباره ی زندان ن است و بحث وطن خودمان نباشد،حیات وحشی است برای خودش و می خواهد بگوید آدمیزاد توی مخمصه ی زندگی چه موجود ترسناک و تنهایی می شود. خودت را جای آدم های قصه که می گذاری، خداوکیلی راه خلاصی نمی بینی. همین خودِ من، از فصل اول تا حالا یک چند تایی را خفت کرده ام،به ده نفر باج داده ام،کلک دو تو تا از هم بندهایم را کنده ام و دوبار خودم را حلق
این موضوع مستندی بود که حدود دوازده سال پیش مشغول ساختش بودیم.از انجمن سینمای جوان دوره می افتادیم و سودای گرفتن خرس و شیر و پلنگ هیات داوران فلان جشنواره را داشتیم.جوان بودیم و فکر می کردیم خبریه! که شکر خدا خبری هم نبود. این روزها که توی فضای مجازی دست درازی و دم درازی حضرات را دارند به قول خودشان رو می کنند و ما هم چون نمی دانیم کی به کی است اسمی نمی بریم به یاد قصه ی ده ها زن و دختر جوانی می افتم که مفهوم توی ذهن خیلی هایشان چیزی شبیه سکانس های

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قطب کافه پارسی | CAFEPARSI دانلود فیلم , نرم افزار , موسیقی و ... ❤خورشیدِزمین❤ اشپزی مادر هک فضای کار اشتراکی ریسون|سالن کنفرانس ریسون